#جادوگران_بی_هویت_(جلد_اول)_پارت_77
من تنهاديدم نارين دزدکي از مهلکه فرار کرد
روح گرامي اينقدر سرگرم تفريحش بود که متوجه نشد.
يکم ناراحت شدما اما نارينم حق زندگي داره به هرحال
با حرص شمشيرمو سمت پاهلش پرتاب کردم که توهوا خشک شد و باسرعت برگشت سمت سرم
اوف اگه شرمو عقب نکشيده بودم قطعا مرده بودم
يهو توهمون حالت باز خشک شديم.هه يادش بخير ياد دوران بچگي افتادمو بازي ترو خشک جقدر بازي ميکرديم
گمونم اين خانم روحه عاشق اين بازيست بااون صداي کريهش گفت
وخب اينک ادامه ي داستان. ديگه حوصلم سررفت خانم ها واقايون اما بعد چندقرن تنهايي موظفم داستانموبگم که به قول اين دخترک گستاخ توجهنم باافتخار ازش ياد کنيد
حيف که خشکم وگرنه يک چشم وابرويي واسش ميومدم تاديگه اينجوري منو گستاخ خطاب نکنه بابا من فقط يکم نمکم زياده
خلاصه خانم روحه باغرور تمام چرخ زدو بادست اشاره کرد به جواهر روي بازوشوگفت:
اين سنگ اميتيس زندگي منو تغيير داد اوه اين سنگ عزيزو دوست داشتني
لبخند کريهي زدو گفت:من دستيار يه جادوگر بودم اما اون بر اثر پيري زياد مرد
مريلينا منوپيدا کرد اه بانوي زيبايي بود خيره کننده بود و افسونگر شنيده بودم اون دخترک قوي ترين جادوگر قرنه من ازون بزگتر بودم اما هنوز يه اماتورهم نبودم
اون لعنتي به من جادو ياد نميداد مسخره است نه ميگفت من پتانسيل جادوي سياه رو دارم
هرروز التماسش ميکردمو اون دخترک مغرور فقط نازميکرد
romangram.com | @romangram_com