#جادوگران_بی_هویت_(جلد_اول)_پارت_75




يهو بي هوا صداي جيغ تارا بلندشد حتي نميتونستم نگاه کنم که ديدم بعله رو هوا يلندش کرده واويزون شده

دلم سوخت واسش بيچاره شده مليجک اين وسط



يهو شهامتم قلمبه شدو بي هواگفتم:‏

هوي مادربزرگ اساطيري توکه درنظرت ماهيچي نيستيم چرا نمياي بجنگيم ها ؟



اه شماهاميخواين بامن بجنگين کوچولوها!‏

بالبخندگفتم:اره خب چراکه نه حداقل بزار قبل مرگ شعادت جنگ باتو رو داشته باشيم توجهنم باهاش پز بديم ‏

دست ازسر تاراي بدبخت برداشت و گفت:‏



پيشنهاد اغواکننده اي دادي دخترجون امامن درچه غالبي بجنگم باهاتون



يهو رنو دهنشو عين غارباز کردو گفت:يه زره پوش



ومن به واقع کابوسموجلوم ديدم ‏

همه جاتاريک شد حباب الف ها از کار افتاد و من يخ زدم يه زره پوش ازوسط پيچکا اومد بيرون برقش چشمم روميزد

يه نور خيلي ضعيفو احضارکردو باصداي زنونش گفت:‏




romangram.com | @romangram_com