#جادوگران_بی_هویت_(جلد_اول)_پارت_72

الف هاهم که مشخص بود همراهمون ميمونن ‏

فقط تارا وغول ها مونده بودن غول هاي عزيز باهم يه مشورت زدنو و غول بچه به نمايندگي از بقيه شروع کرد به سخنراني کردن:‏



راستش وظيفه ما تاهمينجا بود يعني امن کردن جنگل مانميدونيم اون تو چه چيزي وجود داره و اينجا خونمونه اگه ماهمراهتون بيايم و شکست بخورين ما اواره ميشيم چون هرچيزي که اون تو هست مياد و انتقام ميگيره.‏



گارژرون:حق باشماست تا همين جاشم سپاس گزاريم.‏

يه تعظيم غليظ به روش الفي هم تحويل داد و رفت کنار

با خودشيفتگي تمام يه لبخند پسرکش زدمو رو به تاراجوووون با عشوه گفتم:‏

شما چي بانو گرگک با ما مي ايي؟

ايشي کردو مثلا خواست منو ناديده بگيره رو به راويار گفت:‏

بهتر نيست من اينجا نگهباني بدم؟



ههه دختره ي ترسو نيگا چه الکي دليل ميتراشه تا راويار اومد حرف بزنه يهو سم عين نخودچي پريد وسط و گفت:‏



نه نگهبان چيه؟اون تو يه نفر هم يع نفره بهتره همراهمون بياي.‏

اوف کارد بزني خونش در نميادا.‏

راه افتاديم سمت قلب جنگل هرچي جلو تر ميرفتيم هوا تاريک تر ميشو و من هي بيشتر تعجب ميکردم

جز پيچک هيچ چيزي اون قسمتا نبکد هيچ درختي

فقط پيچک و البت تاريکي .‏

بدنم افتاد رو مور مور حس کردم يه بخش ناشناخته ازقلبم شروع کرده به نبض زدن

romangram.com | @romangram_com