#جادوگران_بی_هویت_(جلد_اول)_پارت_65


قدم از قدم که برداشتم چشام سياهي رفت راويار سريع زير بغلمو گرفت ‏

از غار منو بيرون برد و روي يه تيکه سنگ نشستم.‏

تقريبا ميشد گفت غار از سطح زمين بالاتربود و به قسمت هايي از جنگل مشرف بود

خبري از بقيه نبود فقط راويار بود.‏



بقيه کوشن؟

رفتن ببين ميتونن محل جواهرو پيدا کنن.‏

تو چرا نرفتي؟

خب موندم پيش تو ديگه.‏



بابهت نگاش کردم که حرفشو عوض کرد:راستش خستم بود گفتم بمونم استراحت کنم.‏



اه نکبت حرفشو عوض کرد.بااوقات تلخي گفتم:‏

ميشه بگي چرا من هنوز زندم؟؟



اوه خيلي دلت ميخواست بميري؟

با حرص گفتم:اره خيلي دلم ميخواد زودتر يابميرم يااين کابوسا تموم شه.‏



هي اروم باش تابگم .خب ماديگه داشتيم ميمرديم صداي تو خيلي ناواضح ميرسيد اما جيغ اخريت باعث شد که مايکم هوشيارشيم و بعد يهو اون پيله ها از هم منفجرشد


romangram.com | @romangram_com