#جادوگران_بی_هویت_(جلد_اول)_پارت_64

چشمام سياهي رفت و دنيام تاريک وتاريک ترشد



نظر عشقام پليز

سرم داشت منفجرم ميشد.‏

اروم لاي پلکامو باز کردم ازهم اوه هيچي يادم نيست که فقط يهو همه جا تاريک شد.‏

حس کردم يه چهره جلو چشمامه به مغزم فشار اوردم واي چقدر اشناست

خيلي شبيه راوياره اروم زير لب گفتم:‏

اوه يعني مردم اين الان فرشتس؟خدايا يعني توبهشتم ازين فرشته ها داري.‏

يهو صداي خندش بلندشدو گفت:‏

واي بانو چقدر دوسم داريا تو بهشتم دنبالمي!!!‏

اه پس هنوز زندم اما من که نفساي اخرموکشيدم اصن بااون حجم عنکبوت چه طور من زنده موندم.‏



‏:نگفتي بانو اينقدر بهم علاقه داري.‏

باحرص چشم دوختم بهش که با ناز پلک زد ايش چندش.‏

‏:کي گفته بهت علاقه دارم؟فکر کردم مردم ميخواستم به حال خودم زار بزنم که از دست تو اون دنيا هم اسايش ندارم ‏



انگارباسوزن زدي تو بادکنک بادش خالي شده باشه قيافش همون شکلي شد دلم سوخت واسش اما حقش بود

با سرگيجه از جام بلند شدم توي يه غار نسبتا بزرگ بوديم که به وسيله ي حباب هاي نور الف ها روشن شده بود

دستمو گرفتم به ديوار و رفتم سمت در بدنم به شدت ضعيف شده احتمالا مال اون جادوي اخري هست.‏

سرتاپامو سفيد پوشونده بودن خدايي عين مرده از توگور اونده شدم

romangram.com | @romangram_com