#جادوگران_بی_هویت_(جلد_اول)_پارت_58
له شدم يا بايد برم جنگ يه مشت هيولاي بي خاصيت يا بايد راه بيفتم دنبال يه گردنبد مزخرف والا تو کتاب داستاناهم فقط يه عجوزه پير هست نه بشتر
تا نصفه شب همونجاتمرگيدمو فقط نق نق کردم
تازه يادم افتاد چقدر گشنمه شمشيرمو برداشتم بي خيال دنيا گور پدر ارو و ارباب و هرچي هيولاي کله کلميه
بهترفکر نون باشم که خربزه ابه.
خلاصه عشقم شمشيرو برداشتمو هلک هلک راه افتادم سمت محل اردو
کي اتيشا رو خاموش کردن که من نفهميدم چهارتا ريچار بارشون کردمو يه فانوس متحرک ساختم
رومو که برگردوندم خشک شدم فکم ازهم باز موند بهتره بگم از لولا در اومد
نکنه باز توخلسه هستم؟ها نکنه باز خيالات برم داشته
محکم زدم پسه کله ي خودم ووي دردم گرفت چشامو روهم فشار دادم و بااميد باز کردم اما زهي خيال باطل
نه حالا ديگه مطمئن شدم که خلسه نيست اتيشا خاموش شده بودو وسايل بچه ها پخش زمين بود
چادر کوتوله اام که از وسط جرواجرشده بود
ازشون هيچ خبري هم نيست اي دهنمو قورت دادم اروم راه افتادم سمت چادرا
واي خدا داداش گلمم نيسش که ميترسم جيغ بزنم منم بيان ببرم
اروم رفتم اتيشا هيچ رد پايي نبود
پس الف ها چيشدن؟بيا ديدين گفتم اينا ديگه پيرن بدرد اينکارا نميخورن
خودشونم نصيب ياغي هاشدن اما اين چه مدل ياغي بوده که رد پا ندارن
چشمامو بستمو دامنه شنيدنمو بالا بردم حنگل اروم بود ولي روي درختا صدها صداي تکون خوردن ميومد
ميتونستم حس کنم هرچي بهمون اتک زده ازون بالا بوده
اروم خيره شدم به درختا و بدنم مور مور کرد بدترين کابوس عمرمو صدمتر دورتر ديدم وفقط تکيه دادم به درخت تا پخش زمين نشم....
romangram.com | @romangram_com