#جادوگران_بی_هویت_(جلد_اول)_پارت_57




اره خودمم توفکرش بودم اما اون تصوير ذهني واقعي بود مطمئنم

رنو اروم گفت:‏

اگه خلسه بود پس اون حرفايي که به من زدي چه معنايي داشت؟

حرف؟من کي باتو حرف زدم؟

راويار سرشو تکون دادو گفت:حرفي نزد که فقط لباش تکون ميخوردن

رنو اروم گفت:ا..اما من شنيدم.‏

باترس گفتم:چي شنيدي داداش گلم ها بگو ديگه مردم از ترس



رنوبالکنت گفت:ت..ت..تو بايه صداي خيلي سرد بهم گفتي که دوران مرگ نزديکه گفتي ارباب داره بيدار ميشه.‏



چشامو گرد کردموگفتم:خل شدي بچه ارباب کيه؟من کي اينلروگفتم خودم خبر ندارم؟؟

‏ رنو:اما خودت گفتي وقتي که اون حالت شدي من شوخي نمکنم به جدمرلين.‏

دست کردم توموهامواز ته کشيدمشون اي خدا من حتي خودمم تميدنم چه مرگم ميشه.‏



الف ها برگشتن وگفتن پايين ترميتونيم اردو بزنيم گارژرون حسابي رفت توفکرو گفت که منظورمن ازون حرف ها صد درصد ارو نبوده ‏

اما من واقعا ميترسم راويارهم اومد دلداريم بده اما من عين منگلا باهاش دعوا کردمو باز رفت پيش تارا جونش

شامم گزاشتم بقيه کوفت کنن شمشيرموبرداشتموبي توجهه به اخطارهاي فسل هاي پير راه افتادم سمت درياچه اي که اون نزديکي بود

نشستم رويه سبزه ها زل زدم به درياچه خدايا اين چه تقديريه که من بدبخت دارم


romangram.com | @romangram_com