#جادوگران_بی_هویت_(جلد_اول)_پارت_45


تا هرون خواست حرف بزنه پريدم وسط حرفش:‏

ببين اقاي سرباز جوونوره حيونه يا نه؟



سرباز:ن...نه نيست فقط کمي شبيه عنکبوته ا..اما خيلي گنده تر.‏

اخ بدبخت لکنت زبون گرفته.بي توجهه به چهره ي وحشت زده ي مردم رو به پادشاه هرون گفتم:‏

شمافقط نزاريد کسي از کوه خارج بشه همين بقيش باما.‏



راويار همونطوري عين هالو وايساده بود رون مرغ تو دستش خشک شده بود يه جيغ بنفش سرش کشيدم:‏

اه حالا بگوبينم کي فکر شکمشه بدو تانيومده توکوه.‏

ملت همچي باتعجب به من و اون شلغم گرگک نگاه ميکردن انگار تاحالا لحن اين مدلي نشنيدن .راويار باخشم بشقابو کوبيد رو ميزو گفت:‏

بدرغم حالتو ميگرم.‏

هه اينقدر تهديدکن تابميري فعلا که من حال تو رو گرفتم



نيزه رو برداشتمو راه افتادم سمت خروجي کوه





منتظرنظراتتون هستم .عاشق تک تکتونم.‏

باسرعت راه افتادم سمت خروجي راويار پشت سرم به حالت دو در اومدو تبديل شد ميشد شگفتي و ترس رو توچشم کوتوله ها ديد

حتي حس کردم بعضياشون باتنفر به قيافه ي گرگي راويار نگاه ميکنن


romangram.com | @romangram_com