#جادوگران_بی_هویت_(جلد_اول)_پارت_44

پليز نظر

وارد سالني بزگترازقبلي شديم چندين ميز بزرگ باکلي دسروغذا تنوع غذاها محشربود من که دلم اب رفت از ديدن اون توت هاي وحشي وووي عاشق ترشيم اخه



خداروشکر کردم رژلب اينا در دسترس نداشتم وگرنه الان بايد باکلي نازغذا ميخوردم

يه بشقاب پراز غذا کردم اسماشونم بلد نيستم فقط رنگ ولعاباش دلمو بردن.‏



‏:خفه نشي يه وقت!!‏

اه نميزاره يه لقمه از گلوم پايين بره اي خدا باعجز برگشتم سمت راويارو گفتم: ترخدا بس کن ببين من الان گشنمه خب حال وحوصله دلقک بازياتم ندارم پس بيخي



‏:خيلي خب بابا به شکمت برس انگار گشنه هاي اتيوپي.‏

محلش نزاشتم مشغول شدم هرون بزرگ مرتب چرخ ميخورد تا چيزي کم و کسر نباشه خداوکيلي عجب پادشاه بالياقت و مسئوليت پذيريه حتي فکر شکم مردمشم هست.‏

همه مشغول بودن و يه موسيقي شادم درحال پخش شدن بود که يهو درهاي سالن باز شدو چنتا نگهبان پريدن تو ‏

بيچاره ها رنگ به رخسار نداشتن يکيش تا وسط سالن اومد يهو ولو شد کف زمين وااا!!!مگه جن ديدن چرا اينجوري شدن

جمعيت ساکت شد و موسيقي قط شد



هرون:چه شده سرباز؟؟؟!!‏

هه اي خدا چه کتابي محرفه يعني کوچه بازاري حرف زدن اينقدر سخته!!‏

سرباز:پ...پاا..پادشاه بزرگ يک جانوري حمله کردهه به کوه.‏

چي؟چيچي جوونر مگه کوه مخفي نيست.‏



romangram.com | @romangram_com