#جادوگران_بی_هویت_(جلد_اول)_پارت_210

باترس چشم دوختم به کاسه ي آب.‏

امکان نداره بتونه من و پيدا کنه اونم از مرز بين دنياها

بايه لبخندخاص گفت:‏

چه طوري بانو؟هنوز هم زرنگيا بعداز قرن ها مرگ نتونستم روحتو تسخيرکنم اما شايد بتونيم معامله کنيم!!!!‏



دندونامو روي هم سابيدم و با خشم گفتم:‏

من و تو معامله کنيم؟هه اونم بعداز يه عمر جنگ و خون ريزي که تو راه انداختي.‏

باز يه لبخند اعصاب خورد کن تحويلم داد و گفت:‏

شماها همه فراموش کاريد حتي تو عزيزم چون من اسلحه اي دارم که حتي فکرش رو هم نميکنيد.‏



بازم مثل همون قديم درحال دروغ گفتن و ترسوندن من بود باخشم بهش گفتم:‏

تو واون اسلحه ات بريد به جهنم هردوتاتون.‏

اومدم اب رو بريزم دور که باز گفت:‏

اه حتما اما قبل از رفتن يادم بيار تا روح راموناي عزيزت رو هم باخودم به قعر تارتاروس ببرم.‏

خونم به جوش اومد از اين حرفش اروي پست و نامرد بعد از اين همه جنگ بعداز اون همه فلاکتي که به راه انداخت باز هم دست بردار نبود که نبود

سعي کردم به خودم مسلط باشم کاسه ي اب رو برداشتم و باتمام توان کوبوندم به ديوار تصوير ارو هزارتکه شدو قلب من از حرکت ‏

ايستاد.‏

باز ياد گذشته ها افتادم آينده اي که مردم قبيله ي من و باقي مردم قبايل ميتونستن داشته باشن و ارو فقط بخاطر خودخواهي خودش همه رو نابود کرد

حتي من و که عشقش بودم.!!!‏

کت پوستي که پسر دياکو برام گذاشته بود رو تن کردم و از در زدم بيرون

romangram.com | @romangram_com