#جادوگران_بی_هویت_(جلد_اول)_پارت_209
کم کم حرفامو درک کرد اين موضوع رو هيچ کس نميدونست جز من و ناديا و سزار.
ناديا بدون اون گردنبند قادر به صحبت نيست و يکجورايي لاله
با يه احترام خاص گفت:
اما اين ممکن نيست بانو
لبخندي زدمو گفتم:ارو خواست روح منو به چنگ بياره اما آزادم کرد اين ها مهم نيست ناديا من بالاخره بايد برگردم پيش خداي مردگان مهن راموناست که سريع تر قبل از رسيدن دست ارو بهش بايد پيداش کنم
ازش خواستم که درب اصلي که منتهي ميشه به دنياي زيرين رو براي من پيداکنه و قبل از رفتنم تنها کاري که ميتونم انجام بدم پيدا کردن فقط يک جواهره چون وقتي ندارم
و اون بدترين قسما ماجراست که مطمئنم اگر بقيه برن زنده بر نميگردن
تماس رو قطع کردم و چشمامو بستم بدنم گرم و گرم ترشد
حس کسي رو داشتم که توي سياهچال زنجير شده باشه
چشمم به روح يخ زده ي دخترم افتاد به سمتش پرواز کردم اما بي فايده بود
صداي هادس توي گوش هام پيچيد
اه اه باز هم فرار اون هم بعد از قرن ها بانوي بيچاره متاسفانه دختر کوچولوت گروگان من هست و اگر بر نگردي اونو به تارتاروس ميفرستم
با ميغ چشمامو باز کردم
سطح اب توي کاسه تکون ميخورد اروم سرمو به سمت کاسه بردم
مردک چشمام گشاد شد ونگاهم قفل نگاه مرد روبه رو شد با لذت هرچه تمام تر گفت:
سلامممم
من همونجا قلب تهي کردم ازديدن ارو بعداز اين همه وقت
نه خدا
romangram.com | @romangram_com