#جادوگران_بی_هویت_(جلد_اول)_پارت_208
چشماموبستم ونفسم رو توي اب فوت کردم وارام زمزمه کردم:
وصل کن مرا به آن الف مو کمند قدبلند که تمام سرزمين بوکارنا زير دستانش است
منتظرموندم اه خداي من قرن ها از زماني که من سزار رو ميشناختم گذشته حتي نميدونم زندست يامرده
بالاخره تصوير سطح اب رو پوشوند اما فرق داشت با سزار چون يه زن به من نگاه ميگرد اونم با تعجب وبعد باتحکم گفت:
اه بانو رامونا واقعا چقدر از دستورم پيروي کردي و براي ادامه ي آموزش هات برگشتي دخترجان
به خودم مسلط شدم و با لبخند گفتم:
سلام بانو (حدط زدم مقام مهمي رو داره) اما من رامونا نيستم.
باحالت غريبي زل زد توي چشمام و گفت:
نکنه تو يکي از روح هاي دست آموز جناب ارو هستي؟؟
اه عجب مزخرفي رو به زبان آورد اما حق داره بترسه خودمو کنترل کردم و گفتم:
نه بانو من مريلينا هستم.
باشنيدن حرفم انگاري که جن ديده باشه دست روي دهانش گذاشت و گفت:
رامونا تو ملکه ي يه کشور رو به تمسخر گرفتي؟!
پس اين همون دختر کوچولي شيطونه دختر سزار با لبخند گفتم:
ناديا ميدوني چندقرن از من کوچک تري؟براي چه چيزي بايد تو رو بازي بدم ملکه؟يادت رفته بهترين هديه ي تولدت اون گردن آويز سخن گو رو من به تو هديه دادم؟؟
romangram.com | @romangram_com