#جادوگران_بی_هویت_(جلد_اول)_پارت_206
اه پس باور کرد که من اون دختري که ميگه نيستم باز خيره شدم به آسمون شب وگفتم:
موهبت برگشت ازمرگ اون هميشه دوست داشت وقتي من بميرم روحم رو تصاحب کنه اما نمي تونست يعني خودمم نميخواستم اما برميگشتم واين واقعا زجراور بود اما اون مرد هرروز زجرم ميداد.اه
بازهم چشماش حالت گنگي گرفتو گفت:
بانو تاچند روز پيش اين جسم ماله رامونا بود ومن واقعا نگرانشم اگه شما اينجاييد پس اون کجاست؟؟ن.نکنه پيش خداي مردگان باشه؟
اه خداي من بدبختي پشت بدبختي جسم دخترم در دست منه حالا بايد برگردم به اون پايين .
:اسمت چيه؟
راويارهستم ارباب گرگ ها و پاايين اورنده ي ماه
اه پس پسر دياگو اينه گفتم چقدر شبيه هستن به اندازه ي خودش هم فکرميکنم باهوش باشه.
راوياربايه حالت سوالي زل زد بهم و گفت:
فوضولي نباشه اما حداقل يه کمکي به ما بکنيد تااينجا هستين!!
:
چه کمکي از من برمياد ؟؟
نگاهي بهم کردو گفت:بگين جواهر گردنبندتون کجاست
باگنگي زل زدم بهش و گفتم:
من قرن هاپيش ازش استفاده کردم تا ارو رو نابود کنم خوب ميدونم کجا هست اما نميتونم بگم چون اون قدرت هاش از من هم بيشتره و ديگه نيازبه استفاده ازش نيست
romangram.com | @romangram_com