#جادوگران_بی_هویت_(جلد_اول)_پارت_205


بعداز کشتن ارو چرا هيچيزي به مغزم نميرسه

نکنه من واقعا رامونا هستم؟

بچه هام من اونارو طلسم محافظت کردم تا زمان موعد دنيا نيان

پس اين پسرچي ميگه؟؟دختر دارم من؟؟

نکنه طلسم باطل شده باشه درخطر باشن

با بيچارگي نشستم سرجام که باز همون پسر وارد شدو بايه حالت غريبي زل زد بهم انگار داشت دنيال گمشدش ميگشت اروم گفت:‏

جلسه داره شروع ميشه لطف کن و دست از بازي بردارو تغيير شکل بده

با گنگي زل زدم بهش وگفتم:‏

کدوم بازي؟؟تغييرشکل چي؟؟

باز قرمزشداما خودشو کنترل کردو گفت:تو رامونايي ديگه!!‏



خيلي اروم گفتم:نه من رامونا نيستم پسرجان به قول خودت اون دخترمه.‏

با تحکم زل زدم توي چشماش بهت توي چشماش موج ميزد مشخص بود فکرميکنه من ديونه شدم با تته پته اب دهنشو قورت دادو گفت:‏

اخرين چيزي که يادت ميادوميگي ؟

چشماموبستموگفتم:اخرين چيزي که يادم مياد انفجاربزرگ و کشته شدن ارو بود وبعد از اون رها شدن توي درياچه ي لته و فراموشي کامل

باترس برگشتم نگاهش کردم يادم اومد خدايا من مر..م.مرده بودم اين حقيقت داشت من قرن ها توي اون رودخانه زنداني بودم وهيچ چيز يادم نميومد جز يه مرد بلندقد و هراس انگيز که هميشه يه شنل سياه روي شونه هاش بود و توي چشماش مرگ رو فرياد ميزد

هادس خداي مردگان

رو به اون پسر ناشناس گفتم:اوون ..ا.اوون هادس بدترکيب هرروز منو شکنجه ميداد واسه موهبتي که من هيچ وقت از داشتنش خوشحال نبودم

باکنجکاوي گفت :کدوم موهبتتون بانو؟


romangram.com | @romangram_com