#جادوگران_بی_هویت_(جلد_اول)_پارت_204
با اخم بهش نگاه کردموگفتم:
شماچقد بي نزاکتي معلومه نميتوني نيکولاس باشي چون اخلاقت خيلي زشته بعدهم من رامونا نيستم پسرجان
بابهت به من خيره شدوگفت:
عقلتوکه ازدست ندادي دختر دادي؟
وا يکاري ميکنه همينجا بايه طلسم از هستي ساقطش کنما بي نزاکت
بي توجهه به قيافه ي فلاکت زدش گفتم:
ما کجا هستيم؟؟
فستيوال گرگ ها.
اه پس حتما نيکولاس و دياگو هم هستن نه؟؟؟!
بايه حال غريبي بهم نگاه کردو گفت:اونا قرن هاست که مردن نيکولاس پدربزرگ من و دياگو پدرمنه
واه حالا نوبت من بود که بابهت بهش خيره بشم يااين حالش بده يامن
اما نهه صبر کن به من گفت رامونا اسم اشناييه خيلي اشنا!!!
ازجا بلندشدو داشت ميرفت به سمت ورودي غارکه گفتم:
رامونا کيه؟؟؟
سرشو انداخت پايينوگفت:معلومه که توهستي اما يه مرگت شده دختر بانو مريلينا
قلبم ايستاد.
قلبم ايستاد از شنيدن حرفش.
دختربانو مريلينا؟؟!!مريلينا؟؟!حتما اشتباه شنيدم.
دستامو گذاشتم روي سرمو محکم فشار دادم خدايا ديونه شدم رفت
يکم فکرکردم بعداز اون انفجار ديگه هيچ چيزي يادم نمياد چرا
romangram.com | @romangram_com