#جادوگران_بی_هویت_(جلد_اول)_پارت_200
:
اه چه رمانتيک شدم يهو ياد اون دوران افتادم.
بعدم سريع اشک روي گونه هامو پاک کردم راويار ديد اما نگاهشو ندزديد باز دوباره اشکام شروع کردن به چکيدن سخت شد مهار کردنشون من دلم واسه اون خانواده ي پرجمعيتم تنگ شده بود واسه خل بازيامون
چشماموبستمو گزاشتم خاطراتم هجوم بيارن که حس کردم يه چيز نرم کشيده شد روي صورتم آروم چشممو باز کردم که ديدم بعله راويار داره با سرانگشت اشکامو پاک ميکنه
چه دستاي نرمي هم داره.!!!
همين طور داشتم نگاه اين کارش ميکردم که يهو از جاکنده شدمو ديدم بغلم کرده سرم ميرسيد به قفسه ي سينه اش
اروم سرمو گرفت توبغلو گفت:
نبينم تا من هستم اينجوري اشک بريزيا
واي خدا يعني چيزي خورده تومخش؟؟!!سعي کردم دهنمو ببندم و بزارم يکم حس خوب وجودمو پرکنه باز دوباره دهنشو بتز کردو گفت:
منم ازاينجا خاطره دارما!!
واقعا چه خاطره اي؟!!!
چشماشو بستويکم باخودش کلنجار رفت و گفت:
خاطره ي آشنا شدن بايه دختر سرتق اما عجيب دوست داشتني
واي قلبم ايستاد .اين منووووميگهههه!!!!!يعني دوستم داره!!!!!!
ديگه واقعا قند داشت توي دلم آب ميشد پيشونيمو برداشتم که يه جواب تپل بهش بدم که اوووف يهو پرت شدم روي زمين واه از دلم بلند شد
راويار باخشم نگاه تارا ميکرد:
مگه کوري؟؟؟
تارا که مشخص بود همه چيزو ديده هم از عصبانيت قرمز شده بود هم از ترس ميلرزيد
تارا:
romangram.com | @romangram_com