#جادوگران_بی_هویت_(جلد_اول)_پارت_199
با يه جيغ فرابنفش که تمام سلولاي مغزشو تکون داد گفتم:
چراااا؟؟؟؟؟!!!!چونکه پدرم در اومد بسکه دويدم بابا يه استراحتي چيزي باور کن تا شمال چيز ديگه اي نمونده ها
راويار:خيلي خب يکم ديگه بيا اون پايين تر يه مشت درخت هست زيرشون استراحت ميکنيم
اي خدا باز منو بدبختو مجبور کرد بيشتر از توانم کار کنم بقيه بدناشون عادت داشت و اصلا خم به ابرو مبارک نمي اوردن
فقط من بودم که هي نفس کم مي اوردم
گرگ باشي اونوقت نفس کم بياري اخر افتضاح بودنه اون دختره ي چندش تارا هي مدام توي راه تنه ميزد به من منم اعصابم خورد شد همچين لگد حوالش کردم که با مخ رفت تو زمين اوفي
سه روز ديگه بيشتر تا شمال راه نداريم راويار يکم سرعتو کم کرده و توي راهمون قراره بريم به يک شهر خلاصه خيلي حس اشنا بودن دارم به اين اطراف يه حس خوب انگار برگشتم به وطن
يک ساعتي پياده روي کرديم که حس کردم واقعا اونجا رو ميشناسم ازبقيه فاصله گرفتم و رفتم به سمت جنگلهاي اطراف شهر
بغض گلومو پر کرد وقتي صحنه ي جلوي روم رو ديدم کل عمرم اينجا بزرگ شدم توي اين کمپ ياد خنده هاوشوخي هاي مطخرم با آلنو وبقيه بچه ها افتادم
اوف کامرون سرپرست عزيزمون دلم واسش شده يه ذره
بااحتياط تغييرشکل دادم و از مرز تعيين کننده رد شدم يه حس مور مور بهم دست داد پس هنوز مرزهاي جادويي کامرون باطل نشده بودن
همه جاسوت وکور بود و کابين ها همه خالي دلم گرفت حتي از نبودن اون گاورون هاي بي ريخت که به زور غذاي اضافي ميدادن
يهو برگشتم افتادم تو بغل راويار از ترس سکته زدم:
نبايد يه صدا بدي بفهمم دقيقا پشت سرمي؟؟
نخواستم خلوتتو بهم بزنم.
romangram.com | @romangram_com