#جادوگران_بی_هویت_(جلد_اول)_پارت_197


کمانمو برداشتمو وخلاف جهت گله به سمت کوه رفتم که نيک گفت:‏

کجاااا راويار اين طرفه

يه نگاهي بهش کردمو گفتم:‏

هرطرف که ميخوات باشه به من چه .اون بامن کار داره نه من بااون پس خودش بايد بياد والا

رفتم توي کوهستان و سريع رفتم توي سوئيتم مثلا خودمو مشغول کردم به تميز کردن شمشيرو برق انداختن نيزه

لامصب پيداش نشد هم حرصم گرفته بود هم فوضوليم گل کرده بود اما نميومدش عوضي

يهو ديدم يه چيزي محکم خورد توي در سه متر پريدم هوا از ضربه ي وحشيانه مردک گرگي در از لولا در اومد

‏:‏

هوي وحشي چرا درو شکوندي،؟؟

همچين با عصبانيت زل زد بهم که يکم فقط يکما ترسيدم

راويار:‏

چرا وقتي ميگمت بيا نمياي؟

‏:‏

واه خب معلومه تو کار داري من بلندشم بيام؟؟؟

با اخم يه نکاهم کردو گفت:‏

اخي نه بابا اون انگشتاي بلورينت ترک ميخورد يه وقت حالا که فکر ميکنم ميبينم اصلا پيشنهادم بدردت نميخوره

با فوضولي هرچه تمام تر زل زدم بهشو گفتم:‏

اوم چه پيشنهادي؟

قشنگ فوضولي رو توي چشمام ديد که بانيشخند گفت؛


romangram.com | @romangram_com