#جادوگران_بی_هویت_(جلد_اول)_پارت_196

منم که اصلا واسم مهم نبود اينا چرا اين همه حرص ميخورن والا يه دور رقص که اين حرف هارو نداره که

خلاصه راويار وسايلشو جمع کردو خواست با گله اش يه سر به سمت شمال بره و نميدونم جلسه ي چيچي بين قبايل گرگ ها دارن و راويارهم که در جريانيد ارباب هست



بنديک هم مجبورشد همراه دوستاي گلش والبته فسيل هاي محترم بره به سرزمينشون چون ملکه احضارش کرده ‏

من هم که طبق معمول اين چند روز استراحت رو بايد بمونم ور دل خانم نارين

که اوشون هم همش در حال دل و قلوه دادن به اقاي هرون هستن

در نتيجه من بدبخت بايد سرخودمو به کوه شناسي گرم کنم خخخ



دوروزي گذشته و حوصلم عجيب سر رفته امروز گله حرکت ميکنه و شب هم بنديک ميره واقعا دلم تنگ ميشه واسه خل بازيامون ‏

هيييي راهيل هم که اصلا پيداش نشد معلوم نيست کدوم زمين دره اي رفت

البته اونم امورات مهمي داره حالا که قلبشو پس گرفته تصميم داشت کوتوله ها رو به کار بگيره تا شهرشو باسازي کنه ‏

اوف ولي من بهش توصيه کردم اول يه دست با شامپو بشورتشون تا نتونن استتار کنن خخخ



کمانمو برداشتمو رفتم توي دشت سعي داشتم چنتا مرغابي شکار کنم که همين طور توي حال وهواي خودم بودم که يکي زد روي شونم

سه متر پريدم هوا و با ترس برگشتم که ديدم ااااا نيک هست رفيق شفيق راويار

‏:‏

چته عامو ترسونديم؟!!‏

يه لبخندي زد انگاري سيب زميني وگفت:‏

هيچ راويار کارت داشت گفت بيام پيدات کنم.‏

اوووو نه بابا کي ميره اين همه راهو اقا بامن کار دارن بعد دستور ميدن تشريف فرماهم بشم

romangram.com | @romangram_com