#جادوگران_بی_هویت_(جلد_اول)_پارت_194
خب هديه چي هست حالا؟؟
با دست اشاره زدم به يکي از سربازا که تمام کوتوله ها رو به صف با طناب کشوندو اورد برق عصبانيت رو تو چشماي راهيل ديدم
نميدونم چيکار کرد که زمين زير پاي زنداني ها خالي شدو يا جيغ افتادن توي گودال و بعد زمين بسته شد
راهيل با لبخند رو به هرون گفت:
اه پسر هروان نميخواي منو به کوههستانت دعوت کني؟؟!!
هرون يه لبخند زدو گفت:
حتما جناب راهيل
باز دوباره راهيل عين خل وعضا يه لبخند زدو گفت:
نه ميخوام يکم بااين خانم جادوگر قدم بزنم البته به شرطي که چشماشو نقره اي کنه
اوف شدم شبيه لبووووووو
دوسه ساعتي زير نور درخشان آفتاب حمام گرفتيم البته نه به اون صورتا
با کلي لباس کلفت اقاي راهيل خانو بردم گشت وگذار من عرق ميريختم اون از فوايد افتاب واسم توضيح ميداد
دلم ميخواست کلشو بکنم مردک خاکي اگه اون قلبش نبود الان زير نور افتاب تبديل به مجسمه ي باستاني ميشدا
خلاصه اقا بالاخره رضايت دادن و هرون به مناسب راهيل يه ضيافت راه انداخت
گله ي راويارهم سروکلشون پيداشد و عين بچه کوچيکا ريختن دوره اقا گرگک
اه اه اون تاراي چندشناک هم هي از سروکول راويار بالا ميرفت و چرت و پرت ميگفت يعني عقم گرفت ازش دختره ي سيريش
الفينا و گاورون هم اومدن سراغ جناب شاهزاده و باز مجدد به من گوشزد کردن که از تمرين ها عقبم
ولي مگه مهمه؟من تا همينجاشم خودم به اين مقام رسيدم بدون هيچ معلمي والا
رنو هم همونجا پيش الف ها مونده بود تا تمريناتش تموم بشن
romangram.com | @romangram_com