#جادوگران_بی_هویت_(جلد_اول)_پارت_193


تعظيمي کردمو منقل روجلوي پاهاش گذاشتم بالذت نگاهي به اتيش توي منقل کردو اونو بادست برداشت

انگشتاي خاکيشو فرو کرد توي اتيشو يه تيکه سنگ براق رو کشيد بيرون

با انگشت اشاره کرد به من دستمو بردم جلو تکه سنگو انداخت توي دستم

اوف

يک تکه سنگ سبز لجني بود که برق ميزد :‏

اين چيه؟؟!!‏

راهيل با لبخند گفت:‏

اين همون جواهريه که دنبالشي حالا فهميدي واسه چي ميگفتم نمتونم الان بهت بدمش

خب اين کدوم نماده؟

اين سنگ يشم هست نماد اتش يکي از عناصر چهارگانه دنيا ‏

وبعد جلوي چشم متعجب همه اتيش باقي مونده ي کف دستشو به تخته ي سينش دقيقاجايي که محل قلب هست فشار داد

با چشماي گرد نگاهش کردم

اتيش توي بونش نفوذ کرد و اون بدن خاکي تبديل به گوش شد ‏



يه پسر قدبلند و بلوند جلوي روم ايستاده بود و باچشماي قهوه ايش با لذت نگاه اسمون ميکرد بعد با يه لبخند گفت:‏

اوف مدت هابود که زير نور افتاب نبودم همش هم بخاطدگر اون کوتوله هاي دزد بود که فکر ميکردن با دزدين قلب من ميتونن ناميرا بشن

يه لبخند به خوشحاليش زدمو گفتم:‏

يه هديه برات دارم اقاي سلطان

راهيل:‏


romangram.com | @romangram_com