#جادوگران_بی_هویت_(جلد_اول)_پارت_192

يه لبخند ملوس زدم بهشو گفتم:‏

نگران نباش از رو جنازتم رد ميشم اما قبلش تو اب رودخونه تميز ميشورمت ‏

يه خنده اي کردمو گفتم:‏

اين به اون در که ميخواسي مارو زنده به گور کني

بايه ورد از زمين بلندش کردمو به نارين خبر دادم که به هرون علامت بده

اوف وقتي وارد کوه شديم بلوايي بود ‏

سربازا اکثرا زخمي شده بودن و چنتا کوتوله ي زميني هم کشته شده بودن بقيه رو باطناب بسته بودن و انداخته بودن تو سياهچال

کل غارهارو گشته بودن اما از گنجينه خبري نبود

باز از طريق همون راه سرسره اي رفتم زير زمين اياهو روهم باخودم بردم ‏

درسته حرف نميزد و اعتراف نمکرد اما من ميتونستم جواب سواامو از توي چشماش بگيرم

وارد همون غار بزرگ شدمو همه جارو بررسي کردم نبود که نبود

کل سوراخ هاي غارو گشتم اما نبود

اتيش توي منقل دون توجههمو جلب کرد

واقعا تعجب داشت توي هيچ کدوم از غارها اتيش روشن تبود اما اينجا روشن بود

دستمو بردم سمت منقل که حس کردم رنگ اياهو عوض شدو پيشونيش عرق کرد

پس بگو هرچي که باشه توي اينه يه وردمنقل و برداشتمو و بابشکن اياهورو پشت سرم بردم



از کوه زدم بيرونو دستمو کروم توي خاک اوف اميدوارم معما توي همين منقل باشه

چندين بار صداي راهيل کردم تا جواب داد

بالاخره اقا سراز توي خاک در اورد تمام کوتوله ها حتي هرون از ترس عقب رفتن

romangram.com | @romangram_com