#جادوگران_بی_هویت_(جلد_اول)_پارت_190



چشمامو که باز کردم بقيه هنوز خواب بودن کش و قوسي به بدنم دادمو يکم اب از بطري خوردم

حس کردم زير پام داده داغ ميشه وي ننه ‏

سريع از جاپريدمو از ديوار فاصله گرفتم دوباره سنگ ها تبديل به مايع شدن

هيکل راهيل بالا اومدو مثل دفعه ي قبل خشک شد

راهيل:‏

همراهاتو بلند کن رسيدين بقيش با خودتونه



يه تشکري کردمو با لگد همه رو پروندم و از زير زمين اومديم بيرون... ‏

باورم نميشد سر چندساعت راه يک ماه ونيمه رو طي کرده باشم

راويار هم قيافش شده بود شبيه گرگ برق گرفته اون لگدي که من حواله ي شکمش کردم فيلو نفله ميکرد

هي چشمش که به من مي افتاد يه فحشيم ميداد

پشت درختا قايم شديم و شروع کرديم به نقشه کشيدن

نارين و نارديس رو فرستادم که بدون ديده شدن از درهاي پشتي وارد قلعه بشن ‏

بنديک هم يه ارتباط سريع با گارژرون برقرار کردو راه رد يابي از طريق جادو رو سوال کرد

منم که با لذت نگاه تلاش تيميشون ميکردم خخخخخ

مسئوليت گرفتن اون پيرمرد نکبت هم برعهده ي راويار بود بالاخره من هم بايد يه استراحتي بکنم يانه!!!‏



بعداز چندساعت بي خبري از نارين و نارديس بنديک رد اون موجود دوپاي ريزه رو گرفت و راويتر راهي شد

چنان با سرعت حرکت کرد که من نديدمش راست و درست ‏

romangram.com | @romangram_com