#جادوگران_بی_هویت_(جلد_اول)_پارت_189
هرچي چيزاي عجيب غريبه سر راه متدر بيچارم سبز ميشده
يه سکوت عجيبي همه رو فراگرفته بود و من واقعا مغزم داشت هنگ ميکرد جناب راهيل به حرف اومدو گفت:
خب يه راه حل دارين
بنديک:چه راهي؟
راهيل:
من شما رو ميبرم به ورودي کوهستان اما باقيش با خودتونه
:
واقعا چه جوري؟
راهيل:
شماها کارتون نباشه بردنتون با من همينجا استراحت کنيد تا من برم و بيام
بعدهم خيلي عادي پشتشو کرد به ما و برگشت توي حوض
انگار از اول هم نبوده تبديل به ماده ي مذاب شدو محو شد
حوضه اطرافمون سنگ بست و هوا خنک شد
اوف کولمو انداختم رو زمينو يکي زدم پس کله ي راويار همچين زدم که چسبيدا
اخماش رفت توهمو گفت: باز تو رگ ديونگيت گرفته؟؟
نه شلغم جان فقط خواستم بفهمي بيداري خخخخ
همچين نگام کرد که اب دهنم خشک شدرفتم و تکيه دادم به ديوارو يه خواب راحت رفتم
romangram.com | @romangram_com