#جادوگران_بی_هویت_(جلد_اول)_پارت_188
باحرص گفتم:
تقصيرخودمه دلم واسش سوخت پيرمرد نکبت نگو دزد تشريف داشتن
راهيل با يه لذت خاص به من نگاه ميکرد انگاري خيلي خوشش ميومد حرص ميخورم هي چندبار نزديک بود از حرص بيفتم توي حوضچه ي داغ اطرافم که بنديک به دادم رسيد اه اصلا اين چرا به من اين همه توجهه ميکنه؟؟
اون نکبت گرگک بايد توجهه کنه که نميکنه باحرص لگدي حواله ي يه سنگ بزرگ کردم که دلم دود رفت و پهن زمين شدم
راهيل با يه لبخند موذي گفت:
دختر مريلينا چقدر بي اعصابي!!!
باخشم يه نگاه بهش کردمو گفتم:بعله که بي اعصابم کليد نصف اين بدبختيا تو دستم بود و به راحتي فرار کرد
راهيل:
خب تا دير نشده برو دنبالش.
ياخدا اينم مخش فندقيه که لب برچيدمو گفتم:
تا کوهستان يک ماه ونيم راهه من چه جور برسم به اون کوتوله ي بامز ه؟؟
راويار:
تازه برسيم هم اونا در رفتن خوش خيالينا
اه تو يکي اصلا بهتره نظر ندي اينو توي دلم گفتم.
يهو به سرم زد رنگ چشمامو عوض کنم پلکامو بستمو چشمامو نقره اي کردم خخخ خوفناک شدم
با يه ناز شتري برگشتم سمت راهيل و گفتم:
نميشه اون جواهرو رد کني بياد؟
با تعجب نگاهشو قفل کرد توچشممو گفت:واي خيلي شبيه مادرت شديا بااينکه يه روز خواستگارش بودم اما بايد بگم نه تا اون گنجينه رو نياريد نميشه
اه اينم خواستگار مامي بوده؟؟
romangram.com | @romangram_com