#جادوگران_بی_هویت_(جلد_اول)_پارت_187


انگاري گزاشته باشنش تو فريزر بدن اتيشي و مايعش داشت يخ ميشد

وبعداز حدود يک دقيقه اون هيکل قرمز رنگ تبديل شد به يه مرد از جنس خاک ازجنس شن

دستاي سنگيشو ازهم باز کردو با يه لبخند به هويت گفت:‏

اه خوش امديد عزيزانم



شجاعتمو جمع کردمو يه قدم رفتم جلو يه کوچولو تعظيم کردمو گفتم:سپاس جناب سلطان ميتونم اسمتون رو بدونم؟



قهقه اي سرداد که باعث شد حس کنم الانه که گوشم کر بشه بعدش يهو گفت:‏

توچقد بانکمي دختر جون تو اون بالا به من گفتي از من نمترسي هاهاها نگو که باديدنم حرفت يادت رفته؟؟

اه پس اين همون راهيل بود که من ندونسته صداش کردم صدامو صاف کردموگفتم:‏

نه والو يادم نرفته منتها اون از خاطرات من نبود که يادم افتاد وگرنه اصلا شمارو نميشناختم

يا دندون قروچه کردو گفت: خيلي خب دخترجون فکر کنم بدونم چرا به اين جا امدي من بوي جادوي قوي تو رو حس مسکنم که کل اين تالار رو برداشته اما من در غوض اون چيزي ازت ميخوام



بنديک سريع پيش دستي کردو گفت:‏

چه چيزي؟

باز يه لبخند مرگ اور تحويلم دادو گفت:‏

اون کوتوله هاي کريهي که هزاران ساله عين موش تو سوراخ قايم شدن گنجينه ي من رو دزديدن



دهنم همچين باز موند که نگو پس بگو چرا اياهو ميترسيد دزداي کثيف


romangram.com | @romangram_com