#جادوگران_بی_هویت_(جلد_اول)_پارت_186
بادهن باز به دري نگاه ميکردم که از بالا تا پايين بازشده بود و يه راه سروشيبي به زير زمين داشت
وبعد همون صداي سنگي و مرموز شروع کرد به صحبت کردن
:
اه دخترجان اگر ميخواي به حقيقت چيزي که دنبالش هستي برسي به تالار من بيا
ازسرجام يلندشدمو بقيه پشت سرم راه افتادن تا پامون رو گزاشتيم اونور در .در باصداي محکمي بسته شد و راهمون با نور سنگ ها و جواهرات روشن شد
حدود يک ساعت طول کشيد تابه يه تالار رسيديم ديگه واقعا از سطح زمين خيلي خيلي دور بوديم
راويار همش از حس بوياييش استفاده ميکرد اما هيچ فايده اي نداشت
ورودي تالار با جواهراتي تزيين شده بود که تاحالا توعمرم نديده بودم الماس هاي بزرگ و قطور که جاي پله ازشون استفاده شده بود معرکه بود
دهن همه اب افتاده بود خخخخ جابه جا مثل علف هرز ياقوت و عقيق و اين چيزا ريخته بود پس اين بود ثروت زمين
بي توجهه به اين چيزا وارد تالارشدمو دهنم بيشتر از قبل از هم ديگه باز شد
تالار يه اتاقک گرد بود که دور تا دورش از بقيه ي سطح زمين جداشده بود و عين يه جزيره ي کوچيک بود که منتها جاي اينکه روي اب باشه روي مواد مذاب بود
اب دهنمو قورت دادم واي ننه اگه بيفتيم توي اين استخونمون هم سوخاري ميشه
همه با احتياط و ترس و لرز وسط اتاق ايستاديم اما خبري از اون سلطان گرامي نشد
کف زمين از فرط خستگي پهن شدمو چشم دوختم به ماده ي گداخته و داغ دور وبرم که عجيب زيبا ميزد
راويار همچين با ارنج کوبوند تو پهلوم که لوزلمعدم رفت توي کبدم
:احمق جووو
تااومدم ادامه ي حرفمو بدم چشام گرد شد پس بگو چرا منو زدا واسه خاطره ديدن اين
تز حوضچه ي اطرافمون که مراز ماده ي مذاب بود يه پيکر داشت تراشيده ميشد
باورم نميشد هيکل يه مرد از جنس اتيش و سنگ مايع
يه مرد قد بلند وچهارشونه پاشو از حوضچه گذاشت بيرون و جلوي رومون ايستاد
romangram.com | @romangram_com