#جادوگران_بی_هویت_(جلد_اول)_پارت_185




‏:‏

اهاي راهيل سلطان سنگ ها کدوم گوري رفتي پس؟؟

وبازهم سکوت نگاهي به بقيه کردم وديدم همچين نگام ميکنن که جن ديدن با پرخاش گفتم:‏

چتوووونه؟آدم نديدن؟يالا راه بيفتين بايد اون جواهرو گيربياريم





يکساعتي توي دالان هاي سنگي و سرد قدم ميزديم ومن کم کم حالت اصلي تودمو پيداکردم بچه ها فهميدن و دورمو گرفتن اما من هيچ توصيفي نداشتم

ميترسيدم بگم حس تسخيرشدن رو دارم .‏

تمام ديواره ها پراز سنگ و جواهر بود کل عمررمم اينجور ميگشتم اون جواهر بين اين ها نبود

راويار:‏

راستي راهيل کيه؟؟

شونه مو انداختم بالا و گفتم:من نميدونم حتي اسمشو از کجا بلدشدم

بنديک با زور يکم بهم شيره ي درخت داد که شيرين بود و باعث يالا رفتن فشارم شد

وسط راه از خستگي نشستم روي زمينو مشتمو پرازخاک کردمو گفتم:‏

لعنت به تو.توچه سلطاني هستي که پدرمنو در اوردي نزاشتي برسيم ميخواسي زنده گورمون هم بکني عجب پذيرايي کردي واقعا



هيچ اتفاقي نيفتادو من ميدونستم کل عمر باقي موندمونو زير زمين چال شديمو هيچ راه فراري نداريم اشکام سر خورد روي گونه هام و بعد يهو.....‏

اشکام ثورتمو خيس ميکردن که يهو گرد و خاک ريخت رومون وهمه به سرفه افتاديم


romangram.com | @romangram_com