#جادوگران_بی_هویت_(جلد_اول)_پارت_184

همه وارد راه پله شديم که دروازه پشت سرمون بسته شد

يک ان ترسيدم و کل وجودم لرزه گرفت همون صداي اشنا يه قهقه زد که باعث شد کلي گردو خاک رومون بشينه انگاري که سنگ ها زنده بودن

وبعد همون صدا گفت:‏

به گور دسته جمعيتون خوش امديد

دنياي روبه روم توي تاريکي فرورفت و من حس کردم ميون سنگ ها پرس شدم

صداي جيغ بقيه توگوشم خفه شد

صداي جيغ بقيه محو شدو من هرلحظه حس ميکردم بيشت توي شن و سنگ دارم فرو ميرم

داشتم آگاهانه خفه ميشدم وتودلم جد واباد اون کوتوله ي هوضي رو به فحش بستم

حتما نقشش بوده گه انتقام بگيره خبر نداره من واسه صلاح همه ي دنيا پا توي اين راه گذاشتم

بازبدنم داشت يخ ميشدو اون حس بد به سراغم ميومد من نميخوام روحم تغييرکنه نميخوام باتمام توان جلوي اون حس لعنتي رو ميگرفتم اما يک ان هرچي شن بود فرو رفت تو چشمم و تمرکزم ريخت بهم

بدنم شد انگارمجسمه و چشمام نقره اي شدن وبعد وردي که اصلا بلد نبودمو به زبون آوردم

من بارها آب رو احضار کرده بودم اونم از توي زمين اما الان اين اب حاصل تقطير هوابود

خودمم باورم نمشد با ريزش شديد اب عين بترون اون نيروي هدايت کننده سنگ و شن ها عقب نشيني کرد

تمام تنم پراز خاک وگل بود

بقيه که شده بودن شبيه ميت وازترس خفه شدن توي شن درحال قالب تهي کردن بودن

خودموتکوندمو با فرياد گفتم:‏

من ازت نميترسم راهيل

خودمم از صداي سرد و دورگم يخ زدم انگاري حنجرم رو عوض کرده باشن

بقيه با تعجب و همون ترس هميشگي که بخاطر تغييرم بود نگام ميکردن

يه بخش از وجودم هي جيغ ميکشيد راهيل کدوم خريه اما بي فايده بود اون بخش سرد حاکم شده برمن جوابشو نميداد

romangram.com | @romangram_com