#جادوگران_بی_هویت_(جلد_اول)_پارت_181
نوبت کشيکم بود که نشستم روي يه تخته سنگ همينجور داشتم همه جارو نگاه ميوردم که حس کردم هواي تاريک داره روشن ميشه
اروم چشمامو باز و بسته کردموديدم کلهم اطرافم نقره اي شده اب دهنمو قورت دادم و صدا زدم :
هي کسي اونجاست؟
دريغ از يه جواب اما يهو صداي نخراشيده اي از يه ستون بلند شد که باعث شد جيغ بکشمو بچسبم کف زمين:
نشونه ها رو دنبال کن
وبعدش سکوت بودو سکوت ولاغيريهو حس کردم يکي داره باشدت تکونم ميده
ها کيه؟
بنديک سطل ابو خالي کرد روم که سه متر پريدم توهوا بدبخت خودشم ترسيد سريع اومد بغلم کرد
عين بچه کولاچسبيدم بهشو گفتم:
شماهاهم شنيدين؟
بقيه باتعجب نگام ميکردنو راويار با خشم و اخم اما مگه مهمه
نارين:
چيو؟
بيشتر چسبيدم به بنديک و گفتم:يه صداي نخراشيده ازون ستونه
با دست اشاره کردم به ستون که قهقه ي نترديس بالا رفت:
مگه سنگا حرف ميزنن دخترجون
بنديک:فعلا که اينقدر چيزاي عجيب ديديم که حرف زدن سنگ توش گمه
راست ميگه اونقدر چيزميز عجيب ديدم اين يکي اصلا به حساب نميادش
نارين:خب چي گفت؟؟
romangram.com | @romangram_com