#جادوگران_بی_هویت_(جلد_اول)_پارت_180

راوياربه کاراي من فقط باتعجب نگاه ميکرد اما محلش ندادم مغزم نياز داشت به اين زوزه ها و دويدن ها واسه ازاد فکر کردن

يه گورخر شکار کرديم اخه چيز بهتري گيرمون نميومد

راويار گوره خرو انداخت روشونه و سلانه سلانه راه افتاديم سمت شهر



راويار:خوبي؟

خونسردانه نگاهش کردمو گفتم:معلومه چرا بد باشم؟

تودلم نق زدم البته اگه نديدنت يه مدتو فاکتور بگيرم اره خوبم.‏

‏:‏

توچي توخوبي؟

يه اوهومي گفت که با حرص زدم توپهلوشو گفتم:‏

اخي دلت گرفته نه؟اخه تارا همراهت نيست

چشماش انگاري توپ پينگ پونگ گرد شدنو گفت:خانم جادوگره قاط زديا من و چه به تارا



هه خرخودتي اقا راويار خوب ميدونم چرا اين همه سگ اخلاق شدي از دوري بانو تارا هست

بعدم محکم زدم تو شکمش که اخش در اومدو پاتند کردم سمت بقيه ‏

خودمم نميدونم يهوچه مرگم شد چرا غيرتي شدم خخخ ‏

بعد از ناهار شمشيرمو برداشتمو رفتم توي خرابه اما هيچ نشونه اي نبود اياهو که حاضربه کمک نبود حتي به من اما اين اصلا واسم مهم نبود ‏

کل خرابه هارو زيرو رو کردم هم من هم بنديک بقيه استراحت ميکردن ‏

بنديک بارها و بارها همه جاروگشت و با گارژرون ارتباط برقرار کرد اما بي فايده بود ااري اين شهر هيچ وقت وجود نداشته اخه چه جور يه جواهر ميتونه اينجا قايم شده باشه خداداند

شبا به ترتيب کشيک ميداديم اما بي فايده بود

romangram.com | @romangram_com