#جادوگران_بی_هویت_(جلد_اول)_پارت_179




دندوناموباخشم روي هم سابيدموگفتم:تويکي ساکت وگرنه ميبرمت توچمشه يه حمام حسابي به اين پوستت ميدم بعدشم اگه لازم نبود صدسال اينجا پامم نميزاشتم.‏



کولمو برداشتمو با يه بشکن ورد و باطل کردم اوف همچين ازون بالا اقاي پيري با متحت پخش زمين شدکه دل خودمم دود رقت هرچي فحش بلد بود نثارم کرد



بي توجهه به بقيه راه افتادم سمت ورودي شهر بقيه هم پشتم راه افتادن اما اقا پيري يه قدمم بر نداشت

‏:‏

باز چه فيليمي قراره راه بندازي؟

با خشم گفت:من اونجا نميام توهم نميتوني ببريم فهميدي؟

اي خدا باز اين سيم پيچياش قرو قاطي شده



دست به کمربهش اشاره کردمو گفتم:مياي خوبشم مياي خودتم ميدوني هيچ کاري واسه من نشد نداره

کيسه ي کهنشو برداشت وخواست بره که باز توهوا معلقش کردمو

بايه حرکت کشوندمش سمت خودم ‏

ديگه واقعا بي ادب شده بود وفحشاش در حد ننه باباي بدبختم پيش رفته بود ‏

اوف بابدبختي وارد شهر شديم همه چيز سنگي و پراز خاک بود ‏

راويار يه زيرزمين نيمه خراب پيداکرد و همه رفتيم تو ‏

آذوغه هم که تموم شده بود خداروشکر اياهورو سپردم دست بقيه و همراه راويار رفتيم شکار

تغيير قيافه اونم بعد از اين همه مدت حس خيلي عالي داشتم باد موهاي سفيد سياهمو تکون ميدادو من حس يه گرگ قهرمانو داشتم خخخخ


romangram.com | @romangram_com