#جادوگران_بی_هویت_(جلد_اول)_پارت_178
نخير هيچ راهي.
اق هرون يه لبخندي به من زدو گفت :پس از راه بانو رامونا استفاده ميکنيم
اياهو هنوز دوزاريش نيفتاده بود که من فيتيله پيچش کردم بردمش خخخ بدبخت دلش ميخواست سرموبکنه منتها نه قدش نه زورش نميرسيد
خلاصه بردمش تواتاقمو دست وپاشو بتزکردم يه ديوار نامريي هم روي پنجره و در ها کشيدم خودمم رفتم دنبال مقدمات سفر
يک هفته است توي راه شهرسنگ ها هستيم اياهو که هيچ حرفي نميزنه جز نق نق با ورد بستمشو چون نمتونه راه بره زياد بخاطر سنش توي هوا تمام مدت جلو من معلقه توسط جادو و ميبرمش نارين و نارديس طبق سفرهاي قبل بامن هستن.
بنديک جوووون ببخشيد جناب شاهزاده بنديک هم خودشو رسوند و اما اقاي راويارهم اومده بدون هيچ همراهي اين سفر خيلي کم جمعيتيم فقط اياهو زيادي پدر دربياره
نقشه رو کاملا از حفظه و مارو راحت پيش ميبره چندين بتر مجبور باجنگ با هيولاهاي ارو شديم
اي خدا لعنتش کنه که منه بدبخت از دست اين يپا جهانگرد شدم
اوف
وبالاخره بعد اين همه سختي به يه شهر بزرگ اما خرابه رسيديم تا چشم کار ميکرد سنگ بود و سنگ ولاغير
تاچشم کار ميکرد سنگ بود و سنگ چشممو بستمو با ناله گفتم:
حالا کجا استراحت کنيم اي خدا
اياهاو بايه قيافه ي مسخره ي حق به جانب گفت:
تقصير خودته خانم کوچول من که گفتم نبايد بيايم اين شهر هزاران ساله همين شکليه
romangram.com | @romangram_com