#جادوگران_بی_هویت_(جلد_اول)_پارت_177


مسير روشن شدو من تونل وحشتو کاملا ديد زدم يه ورد ساختمو زير لب گفتم:‏

ببر بالا

اتر هوا دورمو احاطه کرد اول خودم بعدم اون دوتا پشت سرم معلق شدن جريان منوبرد توي تونل ومن بي حرکت انگاري مرتاضاي هندي نشستم

اوف بالاخره رسيديم بالا اياهو رو همونجوري بردم تا اتاق کار هرون ‏

يه دستي به در زدمو وارد شدم هرون با تعجب به اياهو نگاه ميکرد که ازخشم رنگ سياهش شده بود قرمز

هرون:‏

اين چه طرز اوردنه يه رئيس قبيلست؟!!!‏

اياهو:‏

ههه از من ميپرسين؟از اين دختره ي بي نزاکت بپرسين که منو فيتيله پيچ کرده همراه خودش اورده

نيشمو بستم و گفتم:جناب پادشاه شما خودت واقفي ما چقدر به مواهرات اون گردنبند نياز داريم ‏



خب

‏:‏

خب ديگه من هرچي به اين اقا احترام ميزارم ميگن يا بيا يا ياد من يا ياد جانشينت بده که مارو ببره اونجا ميگه نه ‏

هرون نگاهي بخ اياهو انداختو گفت:‏

واقعا قبول نکردي؟

پيرمردديونه پيشتشو کرد به هرون و گفت:معلومه که قبول نکردم من نپتونم برم ياد غريبه ها هم نمتونم بدم تازشم من اصلا جانشينمو انتخاب نکردم که يادش بدم

هرون متفکرانه فکر کردو گفت:يعني هيچ راهي پيدا نکردي؟

جناب پيرمرد يه اخم تحويل دادوگفت:‏


romangram.com | @romangram_com