#جادوگران_بی_هویت_(جلد_اول)_پارت_175
يه خنده ي زشتي نمودو گفت:خل شدي فرزندن!!!اون بزرگترين گنج و راز ماست معلومه که خوندنشو ياد يه غريبه نميدم حتي اگر دوشيزه رامونا باشه.
ايش خفه بمير باو همچين ميگه انگاري گنج علي بابا رو در اختيار داره .بااخم گفتم:
خيلي خب نفربعد رو از قبيلت انتخاب کن و يادش بده
باز دوباره با سرتقي يه ابرو بالا انداختو گفت:
انتخاب يه شخص ايوه ال زمان ميبره دخترجان به اين اسوني نيست که.
ديگه کاسه ي صبرم لبريز شد يهو به سمتش هجوم برم که بدبخت ترسيدو يه قدم رفت عقب ازاونجايي که قدم بلندتربود خم شدم روشو گفتم:
ديگه داري خستم ميکني جناب استاد وضعيت الان ما قرمزه نه فقط ما بلکه کل دنيا اونوقت تو ميگي انتخاب يه جانشين زمان بره فردا روز که ارو تونست برگرده به دنياي فاني اولين نفري که باهاش ژامبون درست ميکنه توهسي
انگشتمو گرفتم جلو صورتش که چيشاش چپ شدخخخخ
همينجور بي حرکت ايستاده بود که گفتم:
ببين اصلا تو خودت باما بيا اوکي؟
يهو يه نعره تحويلم داد:
چي من بااين سن وسالم بلندشم بيام ماجراجويي من هم سنم بالاست هم وظيفه دارم يه فرد خوب واسه رازداري پييدا کنم عمرا اگه بيام
يه لبخند زدمو گفتم :اما مياي
يه اخم وحشتناک بهم کردوگفت:عمرا اگه بيام دخترجون
بعدم به زبان محلي تودشون اشاره کرد به نگهباناي عزيزش که مارو بندازن بيرون هههه خل و چل ها يادشون رفته من هنيسه يه صلاح اماده همراهم دارم.
با لبخند يه نگاه بهشون انداختمو با فرياد گفتم:
ميدونيد چيه من همه اشلحامو دم در ندادم بهتون که
يهو اوياهومتوقف شدو روشو برگردوند سمت ما يه لبخندي زدم بهشو گفتم:
يه قدگ بردار ببينم ميتوني بري
romangram.com | @romangram_com