#جادوگران_بی_هویت_(جلد_اول)_پارت_174

اوف شروع فرمود به صحبت کردن:‏

چييييي ميخوايين؟؟؟

يا خدا چه صدايي داره ها اصلا يه جثه ي مامان پسندش نمياد گلومو صاف کردمو يه کوچولو خم شدمو گفتم:‏

من رامونا هستم دختر بانو مريلينا و تکه ي اصلي مثلث



يه دستي به ريش بلندش کشيدو گفت:‏

خب ازمن چي ميخواي دخترجون؟

‏:‏

ما دنبال گردنبند مريلينا هستيم دوتکه از جواهراتشو بدست اورديم حالا دنبال يه تکه ي ديگه هستيم.‏

خب؟!!‏

‏:خب که خب .همچين نگاه کرد که خودمو خيس کردم اب دهنمو قورت دادمد گفتم:‏

خب منظورم اينه که الف ها يه نقشه به من دادن که برم اونجا اما به نظر ميرسه هيچکسي جز شما قادر به خوندنش نيست



خب دختر مگه نقشه مال کجاست؟

شهرسنگ ها.‏

اوه همچين اروم شد انگاري اسب شاه لگدش کرده باشه بعدشم يکم تفکر کردو دست به ريش و سيبيلش کشيدو گفت:‏

خوندن اون نقشه يه رازه توقبيله ي من و به غيراز من هيچکسي فعلا قادر به خوندنش نيست تا اينکه من نفر بعدي رو انتخاب کنم

اه اينارو که ميدونم خودمم همچي ميگه انگاري به خنگ جماعت سروکار داره.‏

ناربن پريد وسطوگفت:‏

يعني شما خوندنشو ياد رامونا نميدين؟

romangram.com | @romangram_com