#جادوگران_بی_هویت_(جلد_اول)_پارت_172

بميري الهي دختر اين چه شوخي گندي بود تو کردي؟؟

هههه ميخواسم يکم سرحال بياي.‏



ذليل شده منو پرت کردي توي اون سوراخک بعدم عين خرس افتادي رومن که از ترس قالب تهي کردم

يه سرفه اي کردو گفت:‏

ها نکه واسه تو بد بود بانوووو چنان بااون جيغ وحشتناکت منومنجمد کردي که به غلط کنم افتادم ‏

يه نگاه به بقيه کردم که هنوز با ترس نگام ميکردنو گفتم:‏

تقصير تو بود بعدم نه فقط توبلکه همه ي اين بدبختا چوب کار احمقانه تورو خوردن

ديدم نه باو اينا هنوز عين ميت ايستادن جلو من رفتم جلو يه تعظيم کردمو گفتم:‏

هي سلام حاله شمو؟

يکيشون که از بقيه جونتر بود اومد جلوتر وگفت:‏

توکيستي؟؟؟

اوف کي ميره اين همه راهو نيگا طرز حرف زدنش خداوکيلي انگاري عهد باستان

منم يه تعظيم زدمو گفتم:‏

بنده رامونا هستم دختر بانو مريلينا و تکه ي اصلي مثلث سه گانه

اي خدا جاي اينکه احساس صلح کنن انگاري دختر شاه پريون ديدن همچي تاکمر تعظيم کردن که من جاي اونا دل و رودم رفت تو مغزم

خلاصه من رفتم عقب ايستادم پس اينا اصلا از توي سوراخاشون ببخشيد غاراشون بيرون نميان که منو نميشناختم البته من بجاي اينکه به نيروهاي خوفناکم معروف باشم بيشتر به ديونه بازي و خل وچلي معروفم خخخخ

خلاصه اين نارين عشقه هرون رو عرض ميکنم به زبان خارجکي يعني همون زلون کوتوله اي کل ماجرا روتعريف کرد و کوتوله هافهميدن ما قراره بريم شهر سنگ ها



منم فهميدم که اين ها قبلا ساکن اون شهربودن اما به علت يه سري جنگ و اختلاف چندين سال هست که از اونجا به اينجا مهاجرت کردن ‏

romangram.com | @romangram_com