#جادوگران_بی_هویت_(جلد_اول)_پارت_170

يهو نارين خانم يه چيزي يادش اومد و ايستاد که با پوز خوردم بهش و دهنم اسفالت شد

‏:‏

اه دختر مگه مرض داري چه طرز استوپ کردن؟

پشت چشمي نازک کردو دماغشو صدمتر گرفت بالا انگار همين الان دماغشو عروسکي کرده باشه و گفت:‏

اه اه با اين اخلاقت مگه چت شد حالا توهم واسه خودت ايستادم عزيزم



‏:‏

اها اونوقت چرو واسه من ايستادي؟

خير سرت ديدم در غذابي از تنگي اينجا گفتم از يه راه ديگه ببرمت

واي واي نگو بازم بايد بريم ‏

يه لبخند ژکوند تحويلم دادو پلکشو بازو بسته کرد.همونجا نشستم رو زمين و دوعدد زانوي غم بغل گرفتم

‏:‏

من ديگه نميتونم پاهام خورد شد کمرمم نصف شد.‏

خب مشکلي نداره که از سرسره ها ميريم.‏



اونا ديگه چين؟

يه لبخندمرموز زدو گفت:يه راه خيلي عالي تازه نمخواد راهم بري ميشيني ميري پايين

خلاصه دوستاي گلم چشمتون روز بد نبينه من به اين گيس بريده اعتماد کردم و عقلمو دادم دستش پشت سرش راه رفتم يکم تارسيديم به يه دوراهي ‏

توي هيچکدوم از راه ها نرفت فقط کف دستش که يه نشان ستاره مانندبودو علامت کوتوله ها ساکن کوه بودو گذاشت روي تکه سنگ سياه ويه چيزي زير لب گفت

اوه باورم نمشد يه حفره توي ديوار بازشدبه اندازه نارين،نارين باشوق دستشو کوفت بهمو گفت:‏

romangram.com | @romangram_com