#جادوگران_بی_هویت_(جلد_اول)_پارت_169
خب!!
هرون:
خب نداره که دخترجان پيرارين فرد قبيله راز اين نقشه روبلده وقبل ازمرگش اونو به وارثش ميگه
خب؟
هرون:
هي نگو خب دخترجان تو روميبرستم پيش اوياهو پيرترين برد اون قبيله اون مجبوره واست توضيحش بده
يه نيم چه تعظيمي کردم نقشه رو زدم زير بغلم دست نارين خانم وروجکو گرفتم کشيدمش بيرون.
يه نيشگون مخکم از دستش گرفتم که يه جيغ صورتي تحويلم دادو گفت:
وا رامونا چته؟
هيچي چمه!!!چش سفيد اون صحنات زشت چي بودن؟
چشماشو عين گردو گرد کردو گفت:
صحنات زشت کدومه دختر يه ماچ بودا.
محکم زدم پس کلشو گفتم:جمع کن خودتو مثلا قراره ملکه ي اينده بشيا
يهوچنان نيشش بازشد که خودمم موندم والا چه خوششم اومده دخترکه ي شيطون
خلاصه پيش به سوي اوياهو جووووون
اوف اقا ما پيش رفتيم به سوي اوياها
اما اين قبيله ي مرموز بر خلاف بقيه قبيله ها زير زمين زندگي ميکردن
اونم يه متر و دومتر بلکه چندين متر
هرچي ميرفتيم نميرسيديم دالان ها کوتاه تر وتنگ ترشده بودن و واسه ي من بااون تغييرات اافي راه رفتن توشون واقعا زجر اور بود بسکه دولا دولا رفتم کمرم در حال شکستن بود
romangram.com | @romangram_com