#جادوگران_بی_هویت_(جلد_اول)_پارت_165
از گرما خيس عرق شدم اما ولکن نبود
ناهارم که چهارتا دونه تمشک بيشتر به من ندادن
چندروره مرتب تمرين دارم روهنون قراره واسم يه شمشير بسازه منم همش ذوق اونو دارم
گارژرون هم ديروز همراه بانولوکاي عزيزدردونش اومد يه سري زدو تجهيزات برد
اينجا اوضاع باکوه فرق داره زندگي اشرافي اصلا وجود نداره همه هم تراز هستند حتي ملکه
دوباره چوب لعنتي رو برداشتم که تمريناتمو شروع کنم که رنو به دادم رسيد
يه تعظيم غليظ به استادجونش کردوگفت:
وضعيت اضطراري استاد به رامونا نيازه.
استادم بنده خدا انگار ميخواد بمب اتم هوا کنه يه نگاهي به من کردو گفت :
باز برميگرديا
يه چشمي غليظي ادا کردمو راه افتادم به سمت رنو که سرخ شده بود داشت ميترکيد1
:چي شده باز؟
هيس يه حمله ايجاد شده به يکي ازشهرهايي که به اينجا نزديکه بايد بريم اونجا فقط ما به اونجا نزديکه
اونروزبابدبختي حودمونو زه شهر رسونديم طبق معمول يه جونور دست اموز رنو از قفس ازاد شده بود
تونستيم بکشيمش اما اين يکي با بقيه فرق داشت هم پرنده بود هم زخرشو تا 5متر پرتاب ميکرد
مردمم نميتونستن شکل واقعيشو ببين اما يه چيزايي ميدين وهمون باعث ترسشون ميشد
قيافه ي عجيب غريب ماهم مزيد برعلت بود اخرکارم يکي از علف هايي که همراهمون بود کشته شد
من توقع داشتم الف ها يه قطره اشک بريزن حداقل امل دريغ ازيه قطره اشک انگاري سنگ
فقط علامت حتي در مرگ هم پيروز باشي رو لمس کردن و جسدو بردن
romangram.com | @romangram_com