#جادوگران_بی_هویت_(جلد_اول)_پارت_162

الف ها همه ايستاده بودن وبااحترام جلوي بنديک سرخم ميکردن و يه چشم غره هم نثارمن ميکردن

حيوون هاهم همونجاها واس خودشکن رفت وامد ميکردن انگارنه انگار که ماهااونجاهستيم

يه نگاه به درختا کردمو ديدم بالاي هرکدوم يه خونه ي بزرگ وخيلي قشنگه که ازجنس و تنه ي خوده درخته

باريکلا چه خلاقانه

يهو يه الف سفيد و کم سن وسال گلوشوصاف کردو از من وشاهزاده خواست تاهرچه زودتر بريم پيش ملکه

اب دهنموقورت دادم خدابدادم برسه ...‏



‏ اوف اب دهنمو قورت دادم خود هدابخيرکنه يعني قراره بريم پيش ملکه!!!‏

نخورتم وووي ننه ازين پيرزن عجوزه هانباشه تغيير قيافه ميدن

خلاصه کل مسيرو ايه ي يس خوندم و هي ملکه روپيش خودم مجسم ميکردم تااينکه رسيديم.‏

اوه يه قصر درختي جلوي روم بود بيشت تراز صدتا درخت کنارهم قرار گرفته بودن و شاخ وبرگشون توي هم پيچ خورده بود و يه قصر درختي ساخته بودن

‏ زيباترين چيزي بود که تاحالا ديده بودم يه قصر تماما چوب معلق توي هوا

الف نگهبان يه ورد خوندو يه پلکان از دل درخت جلو روم سبزشد چشام عين توپ پينگ پونگ شده بودن از تعجب چه اينا پيشرفته هستن وخبر نداشتما

خلاصه بنديک جلوتر رفت و من پيشت سرش

ازپلکان که بالا ميرفتيم دو طرفمون هم ساختمون بودو قشنگ با برگ ها پوشيده شده بودن

اوه جقدر راه رفتيما اخرش رسيديم به اون بالا که ميشد نوک درختا نگهباناي جلوي در يه تعظيم کردنو در و باز کردن

پيش روم يه سالن بزرگ و چوبي بود که به ديواره هاش تابلوهاي قديمي وبلستاني نصب بود ‏

به غيراز اون فقط يه صندلي طلايي بود که يه خانم خيلي خوشگل و حوان روش نشسته بود

اوه عجب ملکه اي چه جيگره ها ادم دلش ميخواد ماچش کنه ملکه بايه نگاه نافذ چشم به من دوخته بود ولبخند ميزد

يه نيمچه تعظيم کردمو خيلي شق و رق ايستادم يهو داش گلم نميدونم از کجا ظاهرشد ديدم پشت سر ملکه ايستاده ‏

romangram.com | @romangram_com