#جادوگران_بی_هویت_(جلد_اول)_پارت_160
غذاروخوردمو اماده شدم قرارلود تااونجا بدوييم پس هرچي داشتم ريختم توکوله و پشت سر بنديک راه افتادم
دويدن بااون سرعت زياد توي جنگل کار خيلي سختي بود اما بازهم بهتره راه رفتن معمولي بودن
بالاخره غروب بود که رسيديم به يه پرتگاه و من از ديدن منظره ي روبه روم دهنم باز موند...
ووووي ننه عجب منظره اي اينجا بهشته يازمين!!!!
اونور پرتگاه يه بهشت واقعي جلو روم بود سرسبزبادرختايي پير و بلند وجالب ترازهمش چشمه هايي بود که جابه جاش بود
اوف خداياچه کردي
حتي حيوون هاهم بي حرکت وايساده بودنو نگاه ميکردن انگار که صدسال باما دوستن.
بنديک:خوشت اومد؟
واي خوشم اومد اينجا عاليه پسر پ.
محکم زدم توشونش که يهو دوزاريم عين درقابلمه افتاد و اروم گفتم:
ام منظورم چيزه اينجا عاليه شاهزاده
بلندزد زيرخنده اوف کوفته خو هول شدم از زيبايي اينجا بايه لبخند دلبرانه گفت:
اينجا سرزمين ماست قديمي ترين تمدن تاريخ و قديمي ترين قسمت اين کره ي خاکي که هنوز هيچ موجودي موفق يه پيداکردنش نشده
و واقعا هم بي نظير بود يه بهشت بود باکلي زيبايي من که دهنم بازمونده بود توي اون غروب افتاب وصداي پرنده هايي که ولع جيغ جيغ ميکردن
:
اگه کسي نميبينه من چه طور ميبينم؟؟!؟؟
بنديک:
romangram.com | @romangram_com