#جادوگران_بی_هویت_(جلد_اول)_پارت_157




توي راه بنديک همش تمرين حفاظ ذهني انجام ميداد ومنو خسته کرده بود



اما خدايي اخلاقش عاليه هيچ الفي نديدم اين مدلي خلاصه کلي تمرين شمشيرزني روزا داشتيم البته با احتياط

هر لحظه احتمال يه حمله رو ميداديم.‏

الان يکماهه توي راهيم واقعا خسته کنندست دزدکي رفتن نصفه شب حرکت کردن

خلاصه تنها جاش شکار کردن و کباب خوردنش بود خخخخ

بنديک نکبت هرچقدر هم که من چاخانش کردم گوشت نخورد که نخورد



بنديک ميگه ديگه نزديکيم هيچکس به غيرالف ها سرزمينشونو نديده و نميبينه چون حفاظ هاي نامرئي قوي داره

خلاصه نشسته بوديم کنار اتيش و اون شعر به زبان الفي ميخوندومن خر کيف شدم

همينجور داشتم گوش ميدادم که حس کردم سردم شد

خودموجمع وجور کردمو که حس کردم سرم داره تير ميکشه وچشمام سياه ميشه

يه صداي گوشخراشي پيچيد توگوشم يه جيغ ‏

دستموگزاشتم روي گوشامو صداي نچسب ارو مغزموپر کرد

‏:‏

اوه عزيزم ميشنوي؟

زمزمه کردم خفه شوووو

اه عزيزم چرا خفه شم؟حقايق تلخه


romangram.com | @romangram_com