#جادوگران_بی_هویت_(جلد_اول)_پارت_156
:داشتم ميگفتم ظاهرا خوب شدن وشمابانو لازمه تمريناتتون روشروع کنيد
باشه اي گفتمو راه افتادم سپت سالن که گفت:
منم ميام .
خلاصه سرتونو درد نيارم بازومو شيک گرفت و عين يه زوج خوشبخت وارد سالن شديم
قيافه راويارم که تعريف کردني نبود
جشن خيلي خوب بود اگر اين شلغمک و اون تاراي عجوزه جلو من رژه نميرفتن والا
بنديکم کل شبو عين يه محافظ گرامي چسبيده بود به من
هي منوميبرد وسط برقصيم هي تا راويار و اون عحوزه پيداشون ميشد منو از جمع ميکشيدبيرون
ميخواسم کلشو بکنم مردک احمق منتها چون شاهزاده بود رعايت کردم مديونيد اگه فک کنيد شهامتشو ندارم.
خلاصه اونشب هرون يه سخنراني کرد و گفت که اينجوري نمخواد زن بگيره علنن زد تو دهن هرچي رسم و رسوم بود و گفت دلش ميخواد با عشق و علاقه ازدواج کنه بماندکه تمام کوتوله ها چقدر دپرس شدن و پيرمرداشون چقدر حرص خوردن و زيرسيبيلي فحش اموات هرون دادن
اخه منم بودم اون همه پول خرج 17 تا معبدميکردم حرص ميخوردم.
خلاصه کولمو طبق معمول جمع کردم يه لباس رزمي سياه تنم کردم
شمشيروکمانمو برداشتم
موهام خيلي باکلاس دم اسبي ازين خرکيا که خيلي بالاهست تاب ميخوره بستم
خلاصه بابنديک از کل کوه خداحافظي کرديم و الحق که سنگ تموم گزاشتن
راويار و تارا که پيداشون نشدبهتر معلوم نيس چه غلطي ميکنن
خلاصه راه افتاديم.
romangram.com | @romangram_com