#جادوگران_بی_هویت_(جلد_اول)_پارت_154

کل معبدا پرشده از پيش کشي ملت اينا واقعا خل و چلن ‏

‏17تا خدا همه روهم هي نذر ميکنن واسشون ‏

خل وچلا پولاشونو هدر ميدن

حتي حوصله جشن روهم ندارم دلم بدرغم واس راويار ميسوزه حالش خيلي بدبودو نيک رفت تابه باقي ثبيله خبر بده

اون تاراي منزجرپيداش شده و يه لحظه هم راوياربدبختو ول نمکنه

منم همش توفکر ماموريت بعد هستم الف هابرگشتن به سرزمينشون و من وهم ميخواستن ببرن

اما من موندم تا راويترخوب بشه وبعدش برم

حتي رنوهم رفت چون بايد يه سري تمرينارو شروع ميکرد گاورون بابت حالتهاي من يکم ميترسيد

حتي خودمم ميترسم نميدونم چه مرگم ميشه قطعا اون خودم نيستم توي اون لحظه

رنوهم اون صداي زمزمه رو شنيده بود اما نه واضحي من





لباسامو عوض کردمو يه لباس ياسي رنگ پوشيدم موهاموهم خيلي ساده ريختم روشونه ام و يه تل نقره اي زدم توموهام صندلامو پا کردمو از اتاق زدم بيرون

سه روز گذشت و اقا گرگک حالشون خوب شده ‏

توحال وهواي خودم بودم و داشتم ميرفتم سمت سالن نارين هم طبق معمول عين يه دايه ي مهربون تراز مادر همرام بودو مرتب فک ميزد

منم که افکارم مغشوش يهو حس کردم با سر رفتم تو کنده ي درخت

سرم اوردم بالا ديدم بههه رفتم توبغل شلغمک ‏

راويار:اوف يکم مراعات کن جون من هنوز مسدومم



اوه چت شد مگه حالا ؟

romangram.com | @romangram_com