#جادوگران_بی_هویت_(جلد_اول)_پارت_152

قلبم ايستاد خدايا نه اين يکي نه خب خيلي زحمت کشيدم ‏



همينجور داشتم با خدا درددل ميکردم که يهو حس کردم جلو چشام روشن شد

اون خون اشام عوضي سنگو از کيسه در اورد و گرفت بالاي سرشو

نگاهش کرد و يه لبخند کثيف زد

باز يکي تو گوشم اروم کفت:‏

فقط تو بخواه و باز برميگرده پيشت

اه لعنتي من چه جوربخوام بدون زحمت برگرده که بر نميگرده ‏

داشت اماده ميشد که فرارکنه

نگاهي به رنو کردم ديدم بدرغم با خودش درگيره پس يکي تو گوشه اونم زق زق ميکنه و داداش مظلومم هيچي نگف

باز حالتم داشت عوض ميشدو حس ميکردم روح خودم داره دور ميشه

يهو مغزم اري از هرفکري شدو يک کلمه رو بلند فرياد کشيدم:‏

بميرررر

و بعد عين توي فيلما بومب خون اشام اتيش گرفت چنان جيغ هايي ميزد که موي تن رو سيخ ميکرد اما من اصلا واسم مهم نبود

رفتم جلو و بدون اينکه فکر اتيش گرفتنم باشم سنگو ازتو دستاي گرگرفتش کشيدم بيرون

برگشتمويه نيشخندبهشون زدم که ديدم با بهت نگام ميکنم

کم کم بدنم داشت گزم ميشد ووووي ننه من چرا کنار اين جزغاله وايسادم

يه جيغ کشيدمو خودمو پرت کردم رو نارين

بنديک:بانو حالتون خوبه؟

خوب نه خوب نيسم من يهو نميدونم چيشد فقط وقتي به خودم اومدم ديدم سنگ دستمه ‏

romangram.com | @romangram_com