#جادوگران_بی_هویت_(جلد_اول)_پارت_146

اي بابا عجب اژدهاي کند ذهني هسيا منظورمه نمخواد اين همه به من احترام بزاري راحت باش اق پسر.‏



خداياخل شدم همچي باهاش حرف ميزنم انگاري ادميزاده هرکي منو ببينه قطعا فک ميکنه از تيمارستان در رفتم

خلاصه يکم باهاش صحبت کردمو از رسم و رسومات تعريف کردم همچي گوش ميداد انگار سوالاي کنکورسراسري رو دارم براش مرور ميکنم



بالاخره خانم پيري از افسردگي دست برداشتواومد مستقيم رفت سمت پنجرش ميخواسم گيرش بيارم اما هيچ راهي نبود برم اون بالا

هي اقا پسر به من يه کمکي ميکني؟

همچي سوالي نگام کرد اب دهنمو قورت دادمو گفتم :‏

ميشه منو پشتت سوار کني برم اون بالا؟

يه نگاه بد بهم کرد حتما لالدتودلش ميگه مگه منو اسب فرض کردي اما در کمال تعجبم قبول کردومن سريع نشستم پشتش ‏

همچي از زمين بلند شد که روحم چندمتر پريد بالا و حاضرنبود برگرده سرجاش

باد خنکي خورد به صورتمو با هيجان چشم دوختم زير پامو باجيغ گفتم:‏

اين عااااااليهههههه يهووووو.‏

يهو همچي عين موشک سرعت گرفت که پريدم روگردنشومحکم گردنشوگرفتم



فلساش ضخيم بودوميشست توي بدنم اما تحمل کردم پروازم حال ميده ها

از پنجرهي دهليز لوکا رفتيم تو که پريدم مايينو يه ماچ ابدار چسبوندم رو لپش يه خنده اي کرد وگفت:‏

قابل نداشت بانو.‏

برگشتم ديدم بهههه گارژرون و لوکاخانم همچي نگاه ما ميکنن انگار کهکشان راه شيري ديدن

بعد برگشتن و باز باکلي تعجب و ناباوري زل زدن بهم باله ي اژدها رو گرفتموگفتم:‏

romangram.com | @romangram_com