#جادوگران_بی_هویت_(جلد_اول)_پارت_145


بنديک هم يه گوشه نشسته بودو يه کاسه اب گزاشته بود جلوش بارسيدن من از جا بلندشدو لبخندي زدو گفت:‏

خانم خانما ديگه داغ نکن به گارژرون دستور دادم سريع خودشو برسونه.‏



نه بابا من چه مهم شدمو خبر نداشتم تشکري کردمو رفتم سراغ لوکا ‏

هنوز پيداش نشده نکنه بره خودکشي کنه وسنگ گير ما نياد اي خدا





يکساعتيه گارژرون رسيده محل به هيشکسي نزاشت مخصوصا من انگار ارث پدرشو خوردم.‏

بعدم ول کردو رفت تو طبقه هاي ديگه ي قصر منن که حساس ول کردم رفتم بيرون هواخوري البت هواي داغ وبيابوني



داشتم قدم ميزدمو زير لب بد وبيراه نثار شاد روان عمه خانم گترژرون ميکردم که بازيه سايه گنده افتاد روم برگشتم چهارتا فحشم به اون بدم که ترسوندتم ديدم بهههه ‏

همون اژدها خوشکل سياعه هست همون که عين زورو منو نجات داد

يه لبخندي زدم بهش اونم اومد نشست رو زمين

‏:هنوز متعجبم که شما زبون نارو بلد هستين بانو.‏



خخخ بچم چه کتابي حرف ميزنه يکم تمرکز کردموگفتم:‏

کي ميره اين همه راهو؟



کدوم رااهو؟


romangram.com | @romangram_com