#جادوگران_بی_هویت_(جلد_اول)_پارت_143
کمانمو برداشتمو نيزمو گرفتم دستمو زدم بيرون راويار و نيک رفته بودن دنبال شکار و هنوز برنگشتن کاش منم جاي سرکله زدن بااينا يکم رفته بودم گشت و گزار
اژدها ها همه توقلعه بودن و چنتاييشونم رفته بودن شکار ديگه کاري به مانداشتن البت به دستور اون پيرفسيل
زير يکي از تخته سنگا نشستم و زل زدم به اسمون يه اژدهاي مشکي رنگ خيلي خوشگل وسط دل ابرابود مشخص بود جوونه و تازه اول راهه خيلي بازيگوش بود
اينقدري بهش چشم دوختم که راهشو سمت قلعه کج کرد حوصلم از يجا نشستن سررفت.
وسايلمو گزاشتم زيرتخته سنگا و سريع تغييرشکل دادم و پا گزاشتم به دو
هرچي حرص وعصبانيت داشتم خالي شد توحال وهواي خودم بودم که حس کردم يه سايه افتاده روم سرموبلند کردمو قلبم شروع کرد به کوبيدن
يه اژدهاي سبزوگنده بالاي سرم بودو حالت شکاربه خودش گرفته بود اي خدا حالا چه جور حاليش کنم من ادمم
ترسيدم سرعتنو کم کنم هر لحظه نزديک تر ميشد يهو زدم رو ترمز و تغييرمسير دادم که گير افتادم اونقدري فکر زنده بودن تومخم بود که حواسم نبود وسط سخره ها گير ميفتم سريع تغييرشکل دادم مگر که ولم کنه اما بي فايده بود چسبيدم به سه گوشه ي پشت سرمو نفس گرمشو که اماده ميشد جزغالم کنه رو حس کردم چشمامو بستمو منتظر عزرائيل شدم...
چشماموبستم نفس گرمش ميخورد به گوشت تنم حس کردم الانه که اتيش بگيرم گوشه ي چشممو باز کردمو ديدم هرلحظه دارم به کباب شدن نزديک ميشم
وي ننه اين يعني الان من ته خطم؟ چشامومحکم فشار دادمو منتظر شدم که کباب شم اما هيچ خبري نشد چشامو باز گردمو ديدم خبري ازش نيست!!!!
نکنه جن بردتش کو پس با کلي ترس خودمو کشيدم لبه ي سنگ ها واي خداجون اين همون اژدها هست که
روي زمين زير پام همون اژدهاي مشکي رنگ جوون يه حالت حمله به خودش گرفته بودو غرش ميکرد
و پس چراهنوز سالمم جلوشو گرفته اوف خدا خيرت بده
حس کردم گوشام سوت کشيد نهههه بابا اينا که بلدن حرف بزنن
اژدهاي سياه روبه اون مارمولک سبز يه غرش کرد و گفت:
مگه يادت رفته لوکا چي گفت؟؟؟
romangram.com | @romangram_com