#جادوگران_بی_هویت_(جلد_اول)_پارت_142

سکوت کرد و چشماشو بست که گفتم:‏

تو خاطراتم چي ديدي که اونجور بهم ريختي؟

هيچي نگفت عين مجسمه شد خب شايد زيادي دخالت کردم راه افتادم سمت در و ورد رو برداشتم که صداش خشکم کرد



‏:گارژرون

تابرگشتم باهاش حرف بزنم نبود از پنجره ي دهليز زده بود بيرون

مغزم پرازفکر شدوچشم دوختم به اژدهاي پيري که تو اسمون شب محو ميشد....‏



با پرخاش برگشتم سمت الفينا و گفتم:‏

مگه دسته خودشه که نياد؟بيجا ميکنه منو مسخره کردين به من چه که خاطراتش زنده ميشه هردفعه ماباس از جونمون بگذريم اونوقت فسيل بزرگ ياد خاطراتش ميفته.‏

رنو يه اضحارفضل کردوگفت:حق با راموناست هردفعه اين بدبخت ميره جلو عين گوسفند قربوني خويبارم يکي از شما فداکاري کنه



الف هاي زبون نفهم فقط بلدن منو حرص بدن الهي همتون شبيه فسيل هاي ميمون هاي صحراي افريقا بشين خستم کردين با خودخواهياتون ‏

کمانمو برداشتمو رو به همشون گفتم:‏

خودتون ميدونيد من وظيفمو تااينجا انجام دادم اما اين اژدهاي پير به مااون سنگو نميده ماهم در برابرش هيچ شانسي نداريم الا اون گارژرون ‏



بنديک:چرا فک کردي گارژرون شانس ماست؟

واقعا که شاهزاده به اين ببوگلابي نديدم بعد کلي توضيح تازه ميگه ليلي زنه يا مرد

يه نگاه عاقل اندرسفيهانه بهش انداختمو گفتم:‏

يبار که توضيح دادم جناب شاهزاده چونکه اون اژدهاباديدن خاطرات من و گارژرون يهو حالش گرفته شد ديگه تصميم باخودتونه

romangram.com | @romangram_com